کتابها -
آیینه
|
صدف را دیده ای ای مهربان دوست؟
که گوهر در درونش جای دارد
که می داند؟ که این زیبایی من
گل عشق تو را در پای دارد
*
به زندانی که نامش زندگی هست
نفس هایم سرِ آزار دارد
به شب هایی که نامش انتظار است
سکوتم معنی تکرار دارد
*
به چشمانم چنان برقی نشسته
که خوابش لذت دیدار دارد
صدای ساعت دیواری من
نشان از بودن دیوار دارد
*
کسی در پشت دیوارم نجنبید
صدای خش خش پایی نیامد
اگرچه غنچه آمد بر لب من
صدای چنگ زیبایی نیامد
*
تو با آواز خود شب را شکستی
ولی من بی دریچه مانده ام باز
هوای پر زدن هایم کجا رفت؟
ز یاران باز هم جا مانده ام باز!
*
ببین من سادگی را دوست دارم
و آن آیینه که تصویر من داشت
به من آموخت که درد غریبی
نشان از غربت تقدیر من داشت
*
به این دنیا اگر خندیده باشی
شود مشتت نشان از کوهِ خروار
اگر عشقی به جانت آتشی زد
شود زیبایی ات صدها هزار بار
*
صدف را دیده ای ای مهربان دوست؟
که گوهر در درونش جای دارد
که می داند؟ که این زیبایی من
گل عشق تو را در پای دارد
...
|