رویایی چاپ
کتابها - آیینه


از دست تو فریاد که ویرانی من شد

سر سبزی آن چشم که ایزد به تو بخشید

حسرت ببرد مرغ سعادت به دل من

آن دم که لبت یک گل زیبا ز لبم چید

*

من محو شدم ، محو شدم

محو دو دستت

تو خیره به من گشتی و ...

من خیره به عکست

*

یک میوۀ خوش رنگ ز یک شاخه جدا شد

افتاد به دستم که بفهمم که خدا هست

آن پونۀ وحشی که سرش خم شده بر دوش

آهسته به من گفت کسی غیر شما هست

*

چرخی زدم و خیز گرفتم به کناری

شستم سروصورت من از آن چشمۀ جاری

جان بر سر عقل آمد و با خنده چنین گفت

این هم یکی از آن همه رویاست که داری...

*

یکباره به خود آمدم

...

آن لحظۀ رویایی من رفت

...