سرنوشت چاپ
کتابها - آیینه


آبروی لحظه ها را برده ای

ای سیاه سرنوشت

زندگی سرمایه اش چندین نفس

این حقیقت را خدا بر ما سرشت

*

ایستادن تا کی و آخر کجا؟

حرف های گفته را باید شنید

اوج احساسات را اندازه کرد

طعم تلخ غصه ها را هم چشید

*

از تماشا بهره هایی برده ام

من به دنبال چه می گردم کنون

این سوالاتی که هم تکراری است

هم دویده در تنم مانند خون

*

شبزده ها را پناهی دیگر است

هر کسی در سینه اش رازی نشست

چشم من تا آسمان ها می رود

قلب من در این تلاطم ها شکست

*

ماه باید آسمانی تر شود

عکس ها در قاب ها زندانی اند

زندگی قربانی خود را گرفت

در به روی هر چه تاریکی ببند

*

با من از فردای فرداها بگو

رهسپار راه تو تنهامنم

مثل عکسی مانده ای در قاب من

عابر پیوستۀ شب ها منم

*

می رسم از راه پر گرد و غبار

این همه تنهایی و غربت همه مال من است

راهی دشت جنونت می شوم

سرنوشت اما به دنبال من است

...