کتابها -
آیینه
|
نبودی تا ببینی نیستم من
نفهمیدی که آخر کیستم من
به اندوه غریبی خو گرفتم
تمام عمر خود را زیستم من
*
ذخیره کن صدایم را پس از این
میان خیمۀ یک یادگاری
زدم ضربدر به روی هر دو چشمم
نبینم بیش از اینها بی قراری
*
به دل گفتم : سزای تو همین است
که تو مهمان این خانه نبودی
به کنج سینه ام تنها نشستی
اگر چه با خودت بیگانه بودی
*
به ذهن من کنون نقشی نشسته
که می ماند به جای پای عابر
نمی دانم که آن عابر کجا رفت!
قدم هایش نخواهد رفت ز خاطر
*
برای من چه فرقی دارد آخر؟
نسیمی شاخه ای را می تکاند
دلم گنجشک روی شاخه ات بود
کسی او را ز شاخه می پراند
*
خیابان ها همه درالتهابند
صدای یک هیاهو در کمین است
که باید مرده ای را جا به جا کرد
سزای عاشقی آخر همین است
...
|