کتابها -
آیینه
|
او نمی آید ، نمی آید دگر
بار اندوه و تاسف را ببر
روی بال ناامیدی پرسه زن
این حقیقت را به جان و دل بخر
*
شیشه ای بود
که از دست تو افتاد و شکست
سایه ای بود
به تاریکی شب ها پیوست
*
برو از یک شب بارانی خود
زندگی را نفسی تازه ببخش
برو تکرار بکن گریۀ خود
همۀ هستی تو رنگ بنفش
*
برو با قلب پریشان شده ات
کلبه ای دور تر از عشق بساز
جنگلی خالی ز افکار درخت
برو با دستی پر از راز و نیاز
*
برو در نالۀ خود آه بکش
که صدایش نرسد بار دگر
تو فراموش شدی در نظرش
نرسد لحظۀ دیدار دگر
*
نگرانی همۀ بودن توست
تو به آفاق درونش نرسی
هیچ کس عاقبت خود نسرشت
در دل شب تو به نورش نرسی
*
خاطراتت همه ارزانی خود
چون که او رفت به جایش نرسی
رهسپار سفری دور شده است
آن چنانی که به پایش نرسی
...
|