کتابها -
آیینه
|
شبی دیوانه ای هی داد می زد
خطاب بر آینه فریاد می زد
*
تو هم مانند من دیوانه بودی
که با من بودی و بیگانه بودی
*
تو خاکستر نشین کوی یاری
شدی تنها و غمخواری نداری
*
دلت با تاریکی ها خو گرفته
ببین که ماه هم از تو رو گرفته
*
دویدی یک شبی تا منزل یار
دگر چیزی نمانده تا سرِدار
*
ببین مویت دگر خاکستری شد
تمام آرزویت دلبری شد
*
همین دیروز بود مویت چو شب ها
ولی خود را نمودی غرق تب ها
*
ندیدی عاقبت آن چشم روشن
سزاواری تو را نفرین کنم من
*
چه شادی ها که بر آتش زدی تو
جوانی را کجا آتش زدی تو
*
مگر دیوانه تر از من تو بودی!
شکستی هم غرورت را چه سودی!
*
ندیدی ، بی خبر از تو چه ها کرد
کجا درد تو را یک شب دوا کرد
*
برو از دیدگانم دورتر شو
دو چشمت کور ، اما کورتر شو
*
که هر سایه نباشد سایۀ او
کجا گشتی شبی همسایۀ او
*
از این سودای خام آخر چه دیدی
چرا دل را به این غم ها کشیدی
*
ندارد بخت با تو سازگاری
فقط غم های او شد یادگاری
*
به دیوارو به زنجیر و به ساعت
خودت را می فریبی طبق عادت
*
برو ای آینه دادی فریبم
دگر من بعد از این با تو غریبم
*
تو می بینی که دیگر چون غروبم
سزاواری تو را صدتکه گردانم ، بکوبم
*
تو باید بشکنی تا من نبینم
که در چنگال حسرت ها چنینم
*
...
چنان مشتش به قلب آینه خورد
که آن آیینه صدها تکه شد ، مرد
...
|