آخرین برگ چاپ
کتابها - من و شمع


آخرين برگ درختي در باد

بوي پيراهن يوسف مي داد

و افق رنگ فراموشي داشت

وقتي آهسته دلم جان مي داد

*

فکر اشعار فراموش شده

رو به يک وسعت آبي مي رفت

آخرين شعر کبود دل من

بوي يک جمعه عريان مي داد

*

سفر خستگي راه و سکوت

انتظار و همه ي هق هق من

و زمان گيج شد از چرخش باد

همه جا بوي بيابان مي داد

*

هيچ کس در همه ي روزو شبش پير نشد

جز کسي که همه جا حرف دلش را در باد

مي نوشت روي درختان خزان

و سپس اشک چو باران مي داد

*

آه! آري همه ي شعر من و فصل خزان

برگهايم همه ريخت

آخرين برگ ولي در دل باد

بوي پيراهن يوسف مي داد